زندگی در وضعیت قرمز
یادداشتی بر وضعیت سفید
ابوالفضل بنائیان
«فیلم ساختن، مونتاژ کردن و سرهمکردن حوادث نیست؛ بلکه نشان دادن لحظههایی است که فشردگی عصبی پنهان این حوادث را بروز میدهد. پرسوناژهای یک تراژدی، مکان آن، هوایی که آنجا تنفس میکنیم، دقیقههایی که قبل از وقوع تراژدی و پس از آن میآیند، لحظههایی که اتفاق نمیافتد و کلمهای که رد و بدل نمیشود؛ گاهی از خود تراژدی هم مجذوب کنندهتر است.» آنتونیونی
هدف رئالیسم، برخلاف باور عمومی، بازتولید و نمایش واقعیت در نهایت وفاداری نیست. بلکه این ساختار و فرم رئال است که یک اثر را واقعی جلوه میکند و این فرصت را به مخاطب میدهد که حوادث را واقعیتر و چشمنوازتر از واقعیت ببیند و از کشف آن لذت ببرد. به تعبیر یاکوبسن، رئالیسم مطلقا امری تغییرپذیر است و این هنرمند است که با تغییر در فرم واقعیت، حقیقت را بنا میسازد و همین تغییرات است که داستان را از فلت بودن خارج میکند و فرمی چشمنواز و داستانی شنیدنی ارائه میکند.
وضعیت سفید، آخرین ساخته حمید نعمتالله، سعی میکند با یافتن فرمی رئال، تصویری باورپذیر از زندگی دهه شصت ایران را به نمایش بگذارد. و هرگز در ارائه این ساختار، در بند پیرنگ و رابطه علی معلولی داستان نمیماند. گویی دوربین او شخصیتی از داستان است که گاهی از این سوی باغ به آن سوی باغ پرواز میکند تا مرتبهای از واقعیت را بیان کند که به مراتب اصیلتر و واقعیتر از واقعیت است.
حمید نعمتالله، در کارگردانی سریال خود شیوهای را برمیگریند که محصول او بی شباهت به یک اثر مستند نیست. این زندگی است که در باغ جریان دارد؛ گویی شخصیتها برای دوربین بازی نمیکنند. در پشت هر قاب تلویزیونی او، در عمق میدان تصویر، شخصیتهای دیگر، زندگی خودشان را میکنند؛ اینجا کسی سیاهی لشکر نیست. کنشها و واکنشهای خود را دارند و صرفا جهت پرکردن قاب و بک گراند تصویر نیست؛ که در قاب تلویزیونی قرار میگیرند و فقط این دوربین است که تصمیم گرفته از بین همهی این چالشها، فقط این تصویر را به نمایش بگذارد. آخرین دست پخت او آنقدر به مستند نزدیک میشود که اگر قرار است خانهای در باغ ساخته شود، در حین فیلمبرداری ساخته میشود. اگر قرار است مدرسهای تخلیه گردد و مامن پناهجویان شود؛ چه باک؟ در قاب تلویریونی این اتفاق میافتد و هرگز کارگردان را مجاب نمیکند که برای اجرای آن از تکنیک تلخیص و روایت استفاده کند.
بسیاری نوشتهاند که وضعیت سفید، داستان ندارد و بر اساس اینزرتهای نوستالژیک دهه شصت به پیش میرود. در صورتی که این سریال تلاشی است برای نشان دادن وضعیت آدمهایی(نه آدمی)، که هیچ کدام نقشی در بوجود آمدنش ندارند و حالا در وضعیتی قرمز، ملزم به زندگی در این شرایط و مناسبات را دارند. باغ در این سریال تبدیل به اقلیمی میشود. اقلیمی که اتفاقا با تعریف آدمها، خارج از آن اقلیم ساخته شده. نه با آدمهای داخل آن. این گونه است که یکی برای خود کانکس مسافرتی را بر میگزیند و دیگری چادر بر پا میکند و عدهای نیز سراغ ساخت سرپناه میروند. آدمها با مفروضات و جهانبینی خارج از آن اقلیم، وارد داستان میشوند و در موقعیتی قرار میگیرند تا با همدیگر زندگی کنند. شخصیتها، آنقدر رنگارنگ و باورپذیر آفریده شدهاند که حالا بر اثر جبر حضور در باغ، موقعیتهایی نابی را خلق میکنند که دیگر نیازی نیست کارگردان برای روایت داستان خود، خود را به آب و آتش بزند یا شعبدهبازی کند. انگار کارگردان بعد از خلق پرسوناژهای خود، روی صندلی سهپایه خود آرام نشسته است و همراه مخاطب، منتظر مینشیند تا شخصیتها خود گره داستان را باز کنند. گویی که هر لحظه ممکن است یک نفر از هر گوشهی باغ فرا برسد و در این ماجرا، خود را وارد کند. همانقدر که احتمال دارد، غازهای سریال از جلوی دوربین رد شوند. یا باران بگیرد و همهی شخصیتها را خیس کند. این داستان زندگی است. در زندگی، هیچ کس نقش اصلی نیست و از طرفی هرکس نقش اصلی زندگی خودش را برعهده دارد.این چندگانگی، نهایتا تبدیل به یک بافتهای میشود که دارای مسیرها، کنتراستها و گرههایی است که یک رئال به تمام معنا را ارائه میکند.
بیانصافی است که وضعیت سفید را سریالی بدون داستان خطاب کنیم. شاید درستتر باشد که بگوئیم این سریال، شخصیت اصلی ندارد؛ درست مثل خیلی از فیلمهای مدرن. زیرا که آدمهای قصه هرکدام داستان زندگی خود را دارند. و شاید بهتر است دوباره سراغ همان گفته آنتونیونی برویم که گاهی پرسوناژها و اتمسفر داستان، از خود تراژدی خیلی جذابتر است.