زیستن در میان دروغها
نمایشنامه «دروغ» فلوریان زلر، اثری است که در ظاهر از یک موقعیت ساده خانوادگی آغاز میشود اما بهتدریج به میدان مینِ حقیقت و دروغ، اخلاق و خودفریبی بدل میشود. زلر، که در آثارش همواره مرز واقعیت را به چالش میکشد، در «دروغ» ذهن مخاطب را درست مثل صحنهای پر از آینههای شکسته میگرداند. هیچ زاویهای از واقعیت پایدار نیست و هر انعکاس، چهرهای تازه از حقیقت را نشان میدهد. او گفتوگویی میان دو زوج ترتیب میدهد که از دل آن، جهان کامل یک بحران اخلاقی بیرون میآید. آلیس، زنی که به طور اتفاقی از خیانت دوستش باخبر شده، درگیر پرسش بزرگ میشود: آیا باید حقیقت را گفت؟ یا دروغ گفتن گاهی لطف است؟ همسرش، پل، در دفاع از دروغ استدلال میکند که بسیاری از پیوندهای انسانی بر پایه نوعی فریب آرام بنا شدهاند. زلر از همین نقطهی روزمره، وارد اعماق فلسفی میشود؛ جایی که مخاطب درمییابد این نمایشنامه نه دربارهی خیانت، بلکه دربارهی خودِ «حقیقت» است.
زلر در «دروغ» نه تنها با دیالوگ، بلکه با سکوت و تکرار بازی میکند. گفتوگوها گاهی به بنبست میرسند، بعد دوباره از زاویهای دیگر شروع میشوند؛ درست مثل ذهنی که میخواهد تصمیم بگیرد اما میان وجدان و مصلحت، معلق مانده است. تماشاگر در طول نمایش نمیتواند تشخیص دهد کدام روایت واقعی است. آیا آلیس حقیقت را میگوید؟ آیا پل واقعاً چیزی میداند؟ و اساساً «دانستن» در جهانی که همه چیز میتواند تفسیر باشد چه معنایی دارد؟ زلر این نااطمینانی را عامدانه حفظ میکند و بهجای ارائهی پاسخ، خودِ پرسش را به مرکز نمایش میآورد. در واقع، او ما را در موقعیت ذهنی شخصیتهایش قرار میدهد: در جهانی که حقیقت و دروغ از هم قابل تمایز نیستند، ما چه میکنیم؟ آیا راست میگوییم تا رنج را گسترش دهیم، یا دروغ میگوییم تا زندگی را حفظ کنیم؟
در اینجا، طنز تلخ فرانسوی زلر نقشی تعیینکننده دارد. او با لبخندی سرد، مکالماتی مینویسد که در سطح شوخطبعاند اما در عمق، فلسفی و سنگین. هر جمله بوی اضطراب میدهد و هر خندهای پشت نقابی از بیاعتمادی پنهان شده است. صحنهی ثابت و گفتوگوهای محدود باعث میشود تمرکز تماماً بر زبان باشد، و زبان در این اثر، ابزاری برای آشکارسازی نیست بلکه خودِ منبع فریب است. همان چیزی که لیوتار در نظریه فراروایت میگوید اینجا دراماتیزه میشود: فروپاشی اعتماد به روایتهای مطلق، چه روایت اخلاق باشد چه عشق یا صداقت. حقیقت دیگر یک کل منسجم نیست که بتوان به آن چنگ زد؛ مجموعهای از تکههای متناقض است که هر کدام به فراخور میل یا ترس شخصیتها کنار هم چیده میشوند.
نمایش «دروغ» تماشاگر را وادار میکند جایگاه خود را در برابر مفهوم صداقت بازبینی کند. ما در طول تماشای اثر بارها از خود میپرسیم اگر در موقعیت آلیس یا پل بودیم، چه میکردیم؟ زلر با هوشمندی از هرگونه قضاوت اخلاقی پرهیز میکند. او به جای اینکه دروغ را محکوم کند یا راستگویی را فضیلت بنامد، هر دو را در پرتو وضعیت انسانی میبیند. دروغ در اینجا به مثابه نوعی پناهگاه است، شاید حتی نوعی عشق. و راستگویی، گاه میتواند خشونتی عریان باشد. او با این وارونگی، یکی از دیرینهترین ارزشهای اخلاقی بشر را زیر سؤال میبرد و نشان میدهد که اخلاق، مانند حقیقت، دیگر در جهان معاصر نمیتواند بر پایهی قطعیت بنا شود.
در لایهای دیگر، «دروغ» دربارهی نمایشبودن خود زندگی است. شخصیتها نقشی را بازی میکنند که گمان میکنند از آنها انتظار میرود. آنها صادقانه دروغ میگویند تا نظم شکنندهی زندگی زناشویی یا دوستیشان فرو نپاشد. همین رفتار، زندگی روزمره را به تئاتری بیپایان بدل میکند. زلر با ظرافتی بکتگونه نشان میدهد که شاید ما همگی بازیگرانی هستیم که دروغ را نه از روی قصد، بلکه از روی ضرورت اجتماعی ادا میکنیم. دروغ در جهان او نه انحراف از حقیقت، بلکه سازوکاری برای دوام است؛ مکانیسمی دفاعی در برابر آشوبِ صداقت مطلق.
در نمایشنامه «دروغ» نوشته فلوریان زلر، جهان روایت بر بستری از بیاعتمادی و تردید شکل میگیرد؛ جهانی که در آن هیچ گفتوگویی، هیچ رابطهای، و حتی هیچ حقیقتی به طور کامل قابل اتکا نیست. زلر در این اثر، بازی پیچیدهای میان راستی و دروغ برپا میکند تا نشان دهد حقیقت در روابط انسانی نه یک وضعیت پایدار بلکه یک توافق موقتی و شکننده است. تماشاگر در طول اثر مدام در معرض انتخاب است: آیا باید گفتههای شخصیتها را بپذیرد؟ آیا باید به راویان داستان اعتماد کند؟ این وضعیت یادآور سینمای کوروساوا در راشومون است، جایی که چند روایت از یک واقعه ارائه میشود و حقیقت نهایی هرگز آشکار نمیشود. زلر نیز همچون یک کارگردان فراروایتی، با تکیه بر گفتوگوهای روزمره و روابط زناشویی، مخاطب را در برابر شکلی از واقعیت قرار میدهد که هم آشناست و هم ناپایدار.
نبوغ زلر در این است که دروغهای نمایش را نه بهعنوان ابزار فریب بلکه بهعنوان زبان اصلی ارتباط میان آدمها به کار میگیرد. شخصیتهای او دروغ میگویند، اما نه لزوماً از سر نیت پلید، بلکه برای حفظ تصویر، رابطه، و حتی معنا در زندگیشان. دروغ در این جهان، مانند چسبی است که قطعات شکسته واقعیت را به هم میچسباند. تماشاگر بهتدریج درمییابد که حقیقت دیگر اهمیت سابق را ندارد؛ آنچه باقی میماند، بازی باورپذیری است. زلر با مهارت ساختار روایت را طوری تنظیم میکند که دروغها ابتدا باورپذیر به نظر میرسند. او از زبان طبیعی، منطق موقعیت و جزئیات روانشناختی استفاده میکند تا هر دروغ در دل واقعیت جا بیفتد. مخاطب، درست مانند شریک زندگی شخصیتها، در آغاز فریب این زبان نرم و آشنا را میخورد. اما در ادامه، با شکافهای ظریف در روایت مواجه میشود؛ سکوتها، تناقضها و بازگوییهای متفاوت از یک ماجرا باعث میشوند که تماشاگر احساس کند واقعیت زیر پایش در حال لغزیدن است.
این استراتژی، همان نقطهای است که زلر با نظریه فراروایت پیوند میخورد؛ او نشان میدهد که در جهان معاصر، هیچ روایت واحدی وجود ندارد و هر حقیقتی تنها در نسبت با دیگری معنا مییابد. دروغ در اینجا نه یک خطای اخلاقی بلکه سازوکار شناخت است؛ راهی برای درک اینکه چقدر از «راست» بودن، وابسته به زاویه دید و منافع گوینده است. زلر از تماشاگر میخواهد که دست از جستوجوی حقیقت مطلق بردارد و بهجای آن، با پیچیدگی جهان انسانی روبهرو شود. پیام او روشن است: ما نه در جهانی از حقیقتها، بلکه در جهانی از روایتها زندگی میکنیم. دروغها، همانقدر که خطرناکاند، گاهی تنها راهِ ادامه گفتوگو و زیستن در کنار دیگری هستند. این همان پارادوکسی است که زلر با ظرافتی فلسفی و لحنی طنزآمیز، بر صحنه میگذارد جایی که دروغ نه دشمن حقیقت، بلکه بخشی از ذات انسانی است.
در پایان نمایش، هیچ چیز روشن نمیشود. حقیقت همانقدر مبهم است که در آغاز بود، و این ابهام نه ضعف که هستهی دراماتیک اثر است. زلر به تماشاگر اجازه نمیدهد آسوده سالن را ترک کند؛ او را با شک و پرسش رها میکند. این پایان باز، نشانهی اعتماد زلر به هوش و مشارکت مخاطب است؛ مخاطبی که باید خود تصمیم بگیرد چه کسی راست گفته و اصلاً آیا راستگویی معنایی دارد یا نه. دروغ، در نهایت، نمایشی است دربارهی ما دربارهی انسان معاصر که در جهانی سرشار از اطلاعات، زبان و تفسیر، میان حقیقت و فریب، راهی برای معنا یافتن جستوجو میکند.
زلر در این اثر، درست مانند فیلم «پدر»، از ساختارهای کلاسیک روایت فاصله میگیرد و تجربهای از سردرگمی آگاهانه میسازد. او میداند که مخاطب امروز، به جای جستوجوی قطعیت، تشنهی تردید است. «دروغ» به همین دلیل اثری پستمدرن است، نه به خاطر فرم یا شوخیهایش، بلکه چون بهروشنی اعلام میکند حقیقت دیگر چیزی نیست که بتوان به آن ایمان آورد، بلکه تنها چیزی است که باید دربارهاش حرف زد. این نمایش، آیینهای است در برابر زمانهای که هرکس روایت خودش را دارد، و هر روایت، بهقدر دیگری واقعی و به همان اندازه دروغین است.