مربای خیار
چهارده سال قبل، کارگردانی که قبای وکالت بر تن کرده بود، در نطق پیش از دستور خود عباراتی را به کار برد که تعجب همگان را برانگیخت. موضوع نطق بهروز افخمی، نماینده مجلس ششم، نقش گروههای فشار در عرصهی فرهنگ و سیاست بود. اما او در پایان نطق خود حکایتی آورد که جنجالی طوفانی به پا کرد. افخمی از پسرک ده سالهاش گفت که این روزها موی دماغ او شده که به آمریکا بروند. او سکوت کرده بود و درخواستهای فرزند همچنان ادامه داشته است تا این که روزی طاقتش طاق شده است و از او چرایی این درخواست را پرسیده است که فرزند جواب داده بود: «برای اینکه اصلِ همه چیز آنجاست».
از آن نطق آتشین و روزهای نمایندگی سالها میگذرد و در طی این سالها، آقای کارگردان ترک وطن کرد ولی دوباره به ایران بازگشت. و این روزها آخرین فیلم او روی ژردهی سینماها است. فیلم «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» که اقتباسی از رمان ضعیفی به همین نام، نوشتهی «مرجان شیرمحمدی»، همسر کارگردان است. آذر، قهرمان آخرین فیلم افخمی، سرخورده و افسرده به ایران بازگشته است و بازگشت او، دلیلی میشود برای جمع شدن خانواده دیوان بیگی. در جهان ساختهی افخمی، سرگشتگی آذر، سرگشتگی تمام افرادی است که به قصد زندگی بهتر و ساختن اتوپیای آرمانی، ایران را رها کردهاند و حالا افخمی گویی جوابی که چهارده سال پیش نتوانست به فرزند خود بگوئید را در قالب صدا و تصویر به روی پردهی سینماها آورده است.
فیلم در کنار ظاهر ساده و روایت خطی خود، انواع شوخیها و متلکها را به روشنفکران و زندگی مدرن میاندازد. تودهای را دست میاندازد و فمینیستها را کچل موفرفری خطاب میکند. گیاهخواری و فلسفهی گیاهخواری را به سخره میگیرد و در جواب تنها یک قلهی دماوند دارد که روزهای خزانش را تجربه میکند. اگرچه بوی کباب راه میاندازد و قهرمانِ فرنگرفتهی خود را مجبور میکند تا دوباره طعم کباب را بچشد ولی نسخهای که بهروز افخمی در فیلم اخیرش برای مخاطب میپیچد، مانند شخصیت کارگردان ملغمهای است که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود. آثار بهروز افخمی، آنقدر متنوع و عجیب است که هرگز نمیتوان سلیقهی شخصی یا جهانبینی او را پیدا کرد. او همانقدر شخصیت متضاد و عجیبی دارد که مرد آرمانی او در این فیلم، یعنی«بهرام کیانی» با بازی «رامبد جوان» جمع اضداد است. «بهرام کیانی» شغلش سفالگری است ولی کارهایش را به ایتالیا میفرستد. بهترین دوستش مانند غربیها یک سگ است و مانند قدیمیترها در روستا زندگی میکند. زندگی در اروپا برایش میسر است ولی زندگی در نیاک را ترجیح داده است. و حالا در رودربایستی قرار گرفته است تا نسخهی جایگزینی برای نمونه غربی خود باشد. تا شاید بقیه بفهمند که اصلِ همه چیز بالاخره در اینجاست یا در آنجا!